10- اشعاری مرتبط

شاعران و عرفای ایران زمین با استفاده از قرآن مجید، به گام های ضروری برای پیشرفت معنوی انسان و شادی عمیق او اشاره نموده اند، در این فصل اشاره ی مختصری به این گنجینه ارزشمند شده است. اشعاری از شعرای نامی زیر آورده شده است.

گر ايمـــن كني مردمـان را به داد
خود ايمـن بخسبي و از داد، شـاد
به پاداش نيكــي بيابـي بهشــت
بزرگ آنکه او تخـم نیکی بکشــت
حکيم ابوالقاسم فردوسی
همـی خواهم از کردگار جهان
شــناســندهٔ آشکــار و نــهـان
کـه باشـد ز هر بد نگهدارتان
همــه نــیک نامــی بود یارتان
بگوئید این جمله در گوش باد
که یک تن به گیتی پریشان مباد
حکيم ابوالقاسم فردوسی
یکــی درد و یکی درمان پـســنـدد
یکــی وصل و یکی هجران پسـندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پـسندم آنــچـه را جــانـان پسندد
باباطاهر
ساقـــی مـی مغز جـوش در ده
جامـــــی به صلای نوش در ده
آن می که کلید گنج شادی است
جان داروی گـنج کیقبادی است
خرســــندی را به طـــبع دربند
مـی باش بر آنچه هست خرسند
نظامی گنجوی
عــــمر به خــشنـودی دلها گذار
تـا زتو خــــــــشنود بود کردگار
ســـــایه خورشید سـواران طلب
رنج خود و راحــت یـــاران طلب
دردســـتانی کــن و درمان دهی
تــات رســــــانند به فرماندهی
گرم شو از مـهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش
هـــر که به نــیکی عمل آغاز کرد
نیکـــی او روی بــدو باز کــــرد
گـــنبد گــردنده ز روی قــــیاس
هست به نیکی و بدی خود شناس
نظامی گنجوی
كـيست مولي آنكـــه آزادت كند
بنــــد رقيّـت ز پايت بر كــــند
چون به آزادي نبوت هـادي است
مــومنان را ز انبيـاء آزادي اسـت
ای گروه مؤمــــنان شـادی کنید
همچو سـرو و سوسن آزادي كنيد
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
از جمــادي مُــردم و نامي شــــدم
وز نمــا مُـــردم ، به حيـوان بر زدم
مُــردم از حيوانــي و آدم شـــــدم
پس چه ترسم؟ كي ز مردن كم شدم
حملــه‌ي ديگر بميـــــرم از بشـــر
تا بــرآرم از مـــــلائك پــرّ و سَــر
وز ملك هـم بايدم جــستن ز جـــو
كـلُ شــــــي هالِـــك الا وجهـــه
بار ديگـــــر از ملـــك پرّان شـــوم
آنچـــه انــدر وهــم نايد، آن شـوم
پـس عدم گردم عـــدم چون ارغنون
گويـدم كــه انا اليـــــه راجعـــون
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
اي برادر، تو هــمان انديشــــه‌اي
مابقــي‌ تو اســــتخوان و ريشه‌اي
گر گل اســت انديشــه تو گلشـني
ور بود خاري تو هيمـــــــه گلخني
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر ســو رو بگردانــی بگردانــم به جان تــو
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
عشــق را دیـدم میـان عاشقـان ســاقی شده
جـــان مــا را دیــدن ایشان مبادا بی‌ شـــما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چــو زر کردم بگفـتم کان مبـادا بی‌شـــما
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
انــدر دل مــن درون و بیرون همه اوست
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مـرا گـنج روانـی چه کنـم سود و زیان را
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
عمر ابد پیش من هست زمان وصـال
زانـک نگنجـد در او هیچ زمانی مــرا
پـیر شدم از غــمش لیک چو تبریز را
نـام بری بازگشت جمله جوانی مــرا
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتــش درآ پروانه شو پروانه شو
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه امید تویی راه ده ای یار مــرا
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
پیـر را بگزین که بی پیر این سفــر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
اي در دل من ميل و تمنا همه تو
وانـدر سر من مايه سودا همه تو
هـر چنـد بروي کــار در مي نگرم
امروز همه توئي و فـردا هـمه تو
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
ای زنـدگـی تــن و تــوانم هـمه تو
جانی و دلــی ای دل و جانم همه تو
تو هستـی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
از مـحبت تـلخها شــیرین شود
از مــحبت مســها زریـــن شود
از مـحــبت دردهـا صـافی شود
از مـحـبت دردهــــا شافی شود
از محـــبت مرده زنـده می کنند
از محـبت شـاه بـنده می کـنـنـد
این محبت هم نتیجه دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست
مولانا جلال الدين محمد بلخی (رومی)
بني آدم اعضـاي یک پیکرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگــر عضوها را نمـــاند قرار
تو كز محنت ديگران بي‌غمي
نشايد كه نامت نهند آدمـي
سعدی شيرازی
صاحبدلـي به مدرسـه آمــــد ز خانقــاه
بشكــست عهد صـحبت اهـــل طريق را
گفتم ميان عـــالـم و عــابد چه فـرق بود
تا اختيار كـــــــردي از آن ايـن فـريق را
گفـت آن گليم خويـش بدر مي‌برد ز موج
وين جـــهد مــــي‌كند كه بگيرد غريق را
سعدی شيرازی
خواهــــي كه خداي بر تو بخشـــــد
با خلـــــق خـــــداي كـــن نكــوئي
سعدی شيرازی
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فـرق از آدمي تا نقــش ديوار
به دست آوردن دنيا هنـــر نيست
يكي را گـــر تواني دل به دست آر
سعدی شيرازی
علــم چندانكـه بيشـتر خواني
چون عمل در تو نيست، ناداني
نه محـقق بـود نه دانشــمـند
چـارپائي، بر اوكتــابي چنـــد
آن تهـي مغـز را چه علم و خبر
كه بر او هيزم اســـت يا دفتر
سعدی شيرازی
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سعدی شيرازی
در اين بازار اگر ســوديست با درويش خرسند است
خدايا مــنعمم گــــردان به درويشي و خـــرسندي
حافظ شیرازی
بر تو خوانــــــم ز دفتــــر اخــلاق
آيتـــي در وفــــــا و در بخشــش
هــــر كه بخراشدت جگــــر به جفا
همچــــو كـان كـــريم زر بخشـش
كم مباش از درخـــت ســـايه فكـن
هـر كه ســــنگت زند ثمـر بخشـش
از صـــــدف ياد دار نكــتـه علـــم
هـر كه برد سرت گهــــــر بخشـش
حافظ شیرازی
یوسـف گـــم گشــته بازآید به کنعــان غم مخور
کلبه احـــزان شــــود روزی گلســتان غم مـخور
ای دل غمــدیده حـالت به شــود دل بد مـــکن
وین ســر شوریده باز آید به ســــامان غم مـخور
دور گـــــردون گـــر دو روزی بر مـــراد ما نرفت
دائـما یکســـان نباشـد حـــال دوران غم مــخور
هــان مشــــو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشـــد اندر پـــرده بازی های پنـــهان غم مـخور
در بیابان گــر به شـــــوق کــعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گــر کند خـــــار مـــغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غـــم مخور
حافــــظا در کنــج فقـر و خلــــوت شب های تار
تا بود وردت دعــــا و درس قــرآن غــــــم مخور
حافظ شیرازی
فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقـــم و از هر دو جهان آزادم
حافظ شیرازی
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگــاری که در این گنبد دوار بماند
حافظ شیرازی
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالــک بی خبر نبــود ز راه و رسم منزلها
حافظ شیرازی
در وفـای عشـق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربـازان و رندانم چو شمع
در میـان آب و آتش همچنان سرگرم توست
ایـن دل زار نــزار اشـک بارانــم چو شـمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شـمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شـمـع
سـرفـرازم کن شبـی از وصل خود ای نازنین
تا منور گـردد از دیـدارت ایـوانم چو شمـع
آتـش مهـر تـو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمـع
حافظ شیرازی
بــنده پـیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
حافظ شیرازی
ز بس بستم خیال تو شدم از پای تا سر تو
تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته
فیض کاشانی
ســودای میان تهی ز سر بیرون کن
از نـاز بکـاه و بـر نیـاز افـزون کـن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
سهروردی
اقــــوام روزگـــــار به اخـــلاق زنده‌اند
قومي كه گشت فاقد اخلاق مـردني است
ملک الشعرای بهار
خلوتـم چراغـان کـن ای چـراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی
وقت خواجه ما خوش کز نوای جاویدش
نغمـه ساز توحـید است ارغنون عرفانی
شهریار
دلت را خـانه ما كن مصــفا كـردنش با من
به مـا درد دل افشا كن مداوا كردنش با من
اگر گـم كرده اي اي دل كــلـيد استجابت را
بيا يك لـحظه با ما باش پيدا كردنش با من
بيفشان قطرة اشكي كه من هستم خريدارش
بياور قــطر ه اي اخـلاص دريا كردنش با من
اگر درهـا بـه رويت بسته شد دل بر مكن بازآ
درِ اين خــانه دق الباب كن وا كردنش با من
به مـن گـو حاجت خود را ‌اجابت مي كنم آني
طلب كن آنچه مي خواهي مهيا كردنش با من
بـيا قــبل از وقوع مرگ روشن كن حسابت را
بيـاور نيـك و بد را جمع و منها كردنش با من
چــو خــوردي روزي امروز ما را شكر نعمت كن
غم فــردا مخور تـأمــين فــردا كـردنش با من
به قــرآن آيه رحــمت فــراوان است اي انسان
بخــوان اين آيه ها تفسير و معنا كردنش با من
اگر عــمري گنه كـــردي مــشو نوميد از رحمت
تو نـــامه تــوبـه را بنويس امضا كردنش با من
ژولیده نیشابوری
حق تو را از بـــــهر شـــادی آفرید
تا ز تــــو آرامــــشی گــردد پدید
پـــــس در آرامش نـــمایی زندگی
وارهــــــــی از مـــشکلات بردگی
من دمــی گشتم رهـــا از خویشتن
چون بــــرفتم آمد او در جای مــن
عالـــمی دیــدم پــر از صلح و صفا
ما ســـــــوی الله بود خود نور خدا
شادی از این هـفـت می آیـد پدید
عشق و خوش بینی، گذشت آنگه امید
خــــیرخـــواهی و رضـایت از خدا
شکــــــر ایزد روز و شب در هر کجا
حاج کمال مشکسار
آن کــلید در وحــدانی یزدان عشق است
به خدا علّت آگاهی انـــسان عشـق است
عـــشق عـــلت بود و جمله عوالم معلول
جلوه اول آن ایـــزد مــنّان عشــق است
عشق در جمله ذرّات جهان گنج خفی ست
از ازل تا به ابد از همه پویان عشــق است
ســاخت از حب خودش خالق ما آئینه ها
انــدرین آئینه ها رهبر ادیان عشـق است
آدم و نوح و خلـــیل الله و موسی، عیسی
اصلشان از طرف ایزد سبحان عشـق است
اولــــین نـــور ظـــــهور احد از روز ازل
گر ز سیمای محمّد شده تابان عشق است
حاج کمال مشکسار
ارتـباط عـاشـقـی با عــاشـقان
هسـت از جــود خدای مـهربان
گـر بـپـیـوندی به اسـتاد عشیق
می شـود بـا تـو یقیـنا او رفـیق
مـی کشـانـد او تـرا تـا پیـشگاه
غـرق مـی گـردی در انــوار الـه
می شوی خود در دو عالم نور نور
می شود چشم بد از روی تو دور
حاج کمال مشکسار
سرزمین ما همــه باغ و گلســــــتان است و بس
بهر شــادی شـما گـــل های خــندان است و بس
زندگـی را همـچو دانشــــــگاه بین اندر مـــــدل
جای تحصـیل تمام نسل انســــان اســـت و بس
هم مـوسّس هم رئیـــس و صـــدر دانشـــگاه ما
ایزد منّان خـــدای پاک و سـبحان اســـت و بس
فارغ از ســـنّ و نژاد و رنگ هر انســـــان خودش
همزمـــان استاد و دانشـجوی میدان اسـت و بس
کــارمندان کـــلّ مـــــوجودات زنده در زمــــین
هرچه حیوان هر چه در خاک از گیاهان است و بس
ایـــن جـــهان را آفــریده تا بیامــــــوزیم مـــا
او درون مـــاست وحـدت اصل ادیان است و بس
هــــــر یک از مــــا یک تجلّی از رخ زیـــبای او
منحصــــر بر فرد و بی مانند هر جان است و بس
در نمــایشــنامه زیـــبای خلقـــت هر کســـــی
نقش پر رنگ و مهمّــی را نمـــــایان است و بس
این نمـایش با شــکوه و بس مهـــــیّج خلق شد
عشق و ارزش ها و خدمت اصل جریان است و بس
مـــا یکی باشیم با هــــر چیز و هر کس در جهان
هر کســــی تصویر زیبایی ز یــــزدان است و بس
خواهـــران ما، بــرادرهای مــــا در زندگـــــــی
هر چه انـسان زنده در شـــهر و بیابان است و بس
قوم و خویشــــانند موجــــــودات دیگر در زمین
آنچه زنـده از گیـــاهان هر چه حیوان است و بس
باشد این افکــار منحـــــوس جــــدایی ذهن ما
غول «من» در بـازی تو هفتمین خوان است و بس
بگــذری از «مـــن» به وحــدت می رسی و فارغی
گشته تحصیلت تـمام و خویش فرقان است و بس
انبیا و اولیا اســـــتاد مــــــدعــــو در زمـــین
با وجود تجربه هر درس آســــــــان است و بس
کربلا یعـــــنی کــــلاس عشـــق و درس آخرش
صحنه استادی شــــــاه شــــهیدان است و بس
زینب اینـجا در کـــــلاس صــــــبر غوغا می کند
او برای اهل دل تندیس ایـــــمان اســـت و بس
در جواب یـاوه ابن زیــــاد خــــــیره ســــــــر
که چه دیدی پاسخ او کـلّ عـــــرفان است و بس
«ما رَأَیــتُ» صــحنه ای «الّا جَــــــمیلا» انـدر آن
خطبه اش یادآور آن شـــــاه مــردان است و بس
گر نجات خـــویش خواهــــی کشـــتی آل رسول
هر کدام از چــــــارده تن عین قــرآن است و بس
گر نبـودی این هـــــمه مفـــــــهوم انـدر زندگی
این جهان بهر شـــــــما مانند زندان اسـت و بس
دانم این را آنچه بودش بهــــتر اســـت از نیستی
بوسه مـــجنون و لیـلی زیر باران اســـــت و بس
در حقیقت آن بهشت جــــاودان روی زمـــــــین
در پی عشـــــــق و ارادت بر بزرگـــان است و بس
ابوالفضل (فاضل الدین) حقیقت
عشق یـعنی هر چه می بینی سراسر روی او
غمزه و چشم و لب و خال و خط و ابروی او
عشـق یـعنی اول او بودست و آخر باشد او
در دو عالم نیست جایی که نبـاشد کـوی او
عـشق یـعنی بـاطـن هر چـــیز ذات او بُوَد
ظاهـرش تصـویر خـاصی از رخ نـیـکوی او
ابوالفضل (فاضل الدین) حقیقت