بخش اول؛ حدید

به نام پدیدآور جسم و جان
خداوند بخشنده ی مهربان
بفرمود نظمی بیاور پدید
ز آیات آغاز سور حدید
ستایش کنندش تمام جهان
همه در زمین و همه آسمان
منزه ز هر عیب و هر کاستی
و پاک است از هر چه ناراستی
عزیز است و چیره است فرمان او
حکیم است و ذات خرد زان او
ز او ملک هفت آسمان و زمین
تو بر پا ز او کل هستی ببین
کند زنده و می کشد باز او
بود آگه از کُنه هر راز او
بود اول و آخر و جاودان
بود ظاهر و باطن و جسم و جان
به هر سو یکی وجه او شد عیان
چه چیزی دگر ماند اندر میان
به شش گام شش آسمان آفرید
تجلی و تصویرشان شد پدید
ز نور خدا آمده بر بصر
که زیرین بود سایه ای از زبر
به لاهوت در هفتمین آسمان
بود عرش آن خالق لامکان
زمین زیر و لاهوت بر روی سر
به تدبیر عرش خدا شد مقر
خدا داند احوال هفت آسمان
مقولات خرد و امور کلان
بداند چه گردد فرو در زمین
دمد او ز روح خود اندر جنین
بود آگه از هر چه گردیده پاک
و خارج شود رو به بالا ز خاک
و می داند او آنچه از آسمان
تنزل کند سوی این خاکدان
به اذنش بود هر ورود و خروج
به لطفش کند عارف حق عروج
به هر جا که باشی خدا با تو هست
و بینا به هر چیز داری به دست
نهان کرده در روز او شام تار
و روز است بر پشت هر شب سوار
سیاهی به دل نور دارد نهان
و خورشید شب دارد اندر دهان
خدا هستی اندر عدم آفرید
چو خالی که بر روی تن شد پدید
چو منفی نباشد کجا مثبتی
زوال است در پشت هر دولتی
بود خالق هر سیاه و سپید
پلید آمد اندر کنار سعید
بسا شر که رغبت به آن داشتی
بسا خیر کان شر تو پنداشتی
بداند خدا نیت سینه ها
بود آگه از عشق ها کینه ها
خبر دارد از فکرهای نهان
بداند همه رازهای جهان
در آن روز قوم نفاق و ریا
ببینند در اهل ایمان ضیا
بخواهند از مؤمنان نورشان
که روشن شود خانه ی گورشان
به ما افکنید ای سواران نظر
بتابید بر جان ما چون قمر
به اهل نفاق این زمان مؤمنین
بگویند رازی ز اهل یقین
بجویید این نور را پشت سر
و رجعت نمائید بار دگر
خدا بین این صحنه دیوار زد
دژ فارق جنت و نار زد
ز رحمت دری روی این باره زد
ز بخشش به دلها ره چاره زد
چرا روی دیوار بایست در
چه کس زین در آخر نماید گذر
منزه ز هر کار بیهوده او
در توبه همواره بگشوده او
بود باطنش رحم و بخشندگی
ره مهر و عشق و ره بندگی
در این سو به ظاهر عذاب است و غم
بود رنج حرمان ز روی صنم
بود درس دانشگه زندگی
هدف در کمال است و سازندگی
بود مهر در باطن هر عذاب
عمارت شود هر که گردد خراب
جلا می دهد سنگ ناسفته را
و بیدار می سازد او خفته را
همه از خداییم و از سوی او
همه باز گردیم تا کوی او